به شکرانه ی تمام زمین خوردن هایم …
در همین چند قدمی توست…عجله کن…برخیز و دوباره قدم بردار…”…و دوباره ایستادن و دوباره زمین خوردن های پیا پی ام تا رسیدن به هدف…و آنگاه لذت احساس پیروزی !…چه لذت بی نظیری …زمانی که مدام تلاش می کنی و برای رسیدن به آنچه که می خواهی ، بار ها و بار ها طعم تلخ شکست را به جان می خری و دوباره ، از نو آغاز می کنی …چه پیروزی ارزشمندی…که اگر بدون تلاش بود ، تنها یک نام داشت…”شانس” و یا “اتفاقی تصادفی”…
از هم انگار صدایی در گوشم نجوا میکند…”برای بار چند صد هزارم…دوباره قدم بردار و دوباره آغاز کن…قاعده این است…” باید زمین خورد تا برای دوباره ایستادن ، اراده کرد “…پس زمین خوردن هایت ، شکست تو نیست !…بهانه ای ست برای تکرار زیبای دوباره آغاز کردن های تو…راهنمای راه موفقیتی که در چند قدمی توست…”…شاید چند قدمی به اندازه ی چند نفس…به اندازه ی چند چشم بر هم زدن…و به اندازه ی چند لحظه نگاه مشتاق به آسمان…………………………………..
کنج اتاق نشسته بود…زانوهایش را بغل کرده بود و خیره به نقطه ی رو به رویش ، هیچ حرکتی نداشت…تنها ، گاهی پلک هایش را می بست و ۱ ثانیه بعد بازمی کرد…چند روزی می شد که گاه و بیگاه ، این حالت ، سرگرمی عذاب آور روزانه و شبانه اش شده بود…دائم به اتفاقات گذشته و آینده فکر می کرد…و حال را نادیده می گرفت…شاید هم تنها وانمود می کرد که حال را نمی بیند…اما هر چه بود ، تنها افسوس گذشته بود و ترس از آینده…و اینگونه تمام لحظه های ارزشمند زندگی اش را تباه می کرد…این امتحان به ظاهر بزرگ و نامنصفانه ی زندگی ، شده بود لحظه لحظه ی زندگی نوجوانی اش…آن زندگی که همیشه با ذوق و شوق بیش از حدّی در حال ادامه دادنش بود…ذوق رفتن به مدرسه…هیجان داد و شیون های هم کلاسی ها…و شادی های بچه گانه شان…
اما چند مدّتی بود که دیگر خبری از این چیز ها نبود…حالا دیگر صحبت از امتحان بزرگی بود که نامش جدّیت و خشکی ناخوشایندی به لحظه های زندگی اش می داد…امتحانی که سرنوشت اش با آن رقم می خورد…و ورق زندگی ، با حکم آن ، به کلی برمی گشت…امتحانی که شده بود دغدغه ی روزهای گرم تابستانی اش…آنقدر بزرگ شده بود که تمام لحظه های شاد زندگی اش را از او ربوده بود و حالا پیروزمندانه به او پوزخند می زد…اینگونه بود که اجازه ی درست فکر کردن و درست عمل کردن را به او نمی داد…فرصت آن روزهای گرم را از دست داده بود…و حالا که آب و هوا عوض می شد ، هنوز هم نمی دانست باید چه کار کند !…به نظرش زمان داشت از دست می رفت و او در همین اول راه ، باخته است…شاید دیگر راهی نیست… و یا اگر هم هست ، او از قافله جامانده بود و از به تنهایی ادامه دادن نیز واهمه داشت…از جنگیدن برای خواسته اش می ترسید…به نظرش ، همه از او جلوتر بودند…همه بی رحمانه قدرت نمایی می کردند…همه خیلی از مباحث را تمام کرده بودند…خیلی از بخش های پایه و قسمت هایی از پیش…دیگر چیز زیادی باقی نمی ماند !…اما او چه ؟!…هیچ چیز در ذهن و منطق او ، سر جایش نبود…نه درس های پایه و نه درس های پیش…دست و پای همه چیز شکسته بود…هیچ چیز کاملی در ذهنش جای نگرفته بود تا اندکی خیالش از بابت خودش راحت باشد…آرامشش را از دست داده بود…چقدر زندگی این روزها برایش عذاب آور شده بود……………………..
غرق در همین افکار بی پایه و اساس خویش بود که صدایی او را از عالم خاموش و بی روح خویش ، بیرون آورد…چقدر این صدا برایش آشنا بود…هیچ گاه با آن غریبگی نمی کرد…آه خدایا…چه صدای دلنشینی…کاش تمام لحظه لحظه های زندگی ام پر از همین صدا بود…کاش تمام اش رنگ آرامش این لحظه ها را داشت…اما ، افسوس که گذراست…………………..بلند شد و به کنار پنجره ی اتاقش رفت…باد ملایمی صورتش را نوازش کرد…و لبخند غمگینی بر روی لبانش نقش بست…سعی می کرد سر تا پای وجودش گوش باشد و غرق در آن صدای آشنا…………..” شهادت می دهم که جز الله ، خدایی نیست… ” …چقدر این جمله ی اذان را دوست داشت…آرامش عجیبی به تمام وجودش می بخشید…شاید در تمام این مدّتی که روحش خسته و آزرده بود ، تنها این جملات ، حتی شده برای چند لحظه ، آرامش را به روحش باز می گرداند…عاشق این لحظات بود…شاید تنها لحظاتی بود که حتی در بدترین شرایط هم ، احساس خوشبختی می کرد…انگار دوباره ذوق و شوق کودکانه اش را به یاد او می آورد…و دوباره وجودش سرشار از حسّ زندگی می شد…تلنگری بود به روح خسته و آزرده اش…………………….. ” لا اله الّا الله…” و تمام…آه…تمام شد…دوباره تمام شد…چقدر تکرار این تمام شدن ها برایش عذاب آور بود……………….یک دم و بازدم عمیق…لبخند هم چنان بر چهره ی غم زده اش خودنمایی می کرد…چهره ای که در تمام مدّت شبانه روز ، بی روح و بی احساس به نظر می آمد ، حالا سرشار از شور و احساس زندگی بود…این حالت همیشه برایش پیش می آمد ، اما زود هم از دستش می داد…خود را درگیر لحظه ها کرده بود…زندانی زمان شده بود و تحت فرمان اش…زمان او را رام می کرد…به او فرمان می داد و زنجیرش می کرد…به او یاد داده بود که تنها چند لحظه ، غرق در لذّت شنیدن کلام خدا باشد و بعد از آن ، دوباره فرمان خاموشی…با خودش گفت…دوباره زمان ، پیروز میدان… و انسان ، در اسارتِ آن…چقدر غم انگیز و نامنصفانه است اینگونه تسلیم شدن ها…چه می شد اگر انسان ها زمان را می راندند؟!…چه می شد اگر فرمان به دست من بود ؟!…به کلام من…آن وقت فرمان می دادم که زمان ، همیشه لبریز از آرامش و مملو از احساس زندگی باشد…ای زمان نا آرام !…سرکشی نکن و لحظه ای مجال خودنمایی ام ده…آن گاه ببین که چگونه قدرت در دستان من ، تو را رام می کند !…پر از آرامش و امید…و لبریز از حسّ بودن………………….
لحظه ای چشمانش را بست و به فکر فرو رفت…چرا آن طور که می گویم نباشد ؟!…ضعیف نیستم…چرا که ضعیف آفریده نشدم…روح من ، قدرت من است…و فرمان زندگی ام ، در دستان خودم…خالقم این اختیار را به من داد تا با قدرت زندگی کنم…خودنمایی من ، مهارِ زمانِ سرکشِ زندگیِ من است…توان من ، اداره ی زندگی به ظاهر بی روح من است…مگر نه اینکه جمله ای که در سراسر زندگی ۱۸ ساله ی خویش شنیده ام ، این بوده و هست که ” راه برای دوباره آغاز کردن ، همیشه باز است ” ؟!…از همان کودکی ، که وقتی با مکعب های رنگارنگ خود ، ستون های غول آسا می ساختم و درست ، در دو قدمی پیروزی ، لرزش دستان کودکانه ام ، زحمات پیاپی مرا به باد فنا می داد و برج های مکعبی ام ، در برابر نگاه ناباورانه ام ، فرو می ریخت…و آن گاه مادرم که شاهد نگاه پر حسرت کودکش بود ، آرام در گوشم نجوا می کرد…” برای بار صدم…دوباره بساز کودک دلبندم…” …دوباره و دوباره و دوباره…………..آن روزهایی که قدم برداشتن را آغاز کردم و پاهای ناتوانم ، آرام بر جسم زمین فرود می آمد ، بارها و بارها ، زمین خوردن را آموختم… و دوباره ایستادن را نیز !…و صدا های گرم و تشویق های دلنشین پدر و مادرم که وجود اسباب بازی دلخواه دوران کودکی ام را در چند قدمی ام ، به من وعده می دادند…” در همین چند قدمی توست…عجله کن…برخیز و دوباره قدم بردار…”…و دوباره ایستادن و دوباره زمین خوردن های پیا پی ام تا رسیدن به هدف…و آنگاه لذت احساس پیروزی !…چه لذت بی نظیری …زمانی که مدام تلاش می کنی و برای رسیدن به آنچه که می خواهی ، بار ها و بار ها طعم تلخ شکست را به جان می خری و دوباره ، از نو آغاز می کنی …چه پیروزی ارزشمندی…که اگر بدون تلاش بود ، تنها یک نام داشت…”شانس” و یا “اتفاقی تصادفی”…واین نام همیشه برایم خالی از لطف و شور پیروزی بود…و همواره جزو خط خوردگی های متن زندگی پر فراز و نشیبم !…………………
آن وقت هایی که برای به دهان بردن لقمه ی غذا ، بارها و بار ها لقمه را در دستانم می گرفتم ، اما در راه رسیدن به چشیدن طعم آن ، دستانم یاری نمی کرد و لقمه رها می شد و من ، مات و مبهوت ، با چشمان غم زده ام ، نظاره گر به فنا رفتن آرزوی چشیدن آن طعم می شدم…آنگاه بود که صدایی می گفت …” دوباره بردار فرزندم…” … دوباره و دوباره ودوباره…بار ها و بار ها تکرار شد تا تلاشم به بار نشست و طعم پیروزی را چشیدم…چه احساس شیرینی است وقتی پیروزی ات را با رنج بسیار به دست می آوری…که شاید اگر این به زمین خوردن های دوران کودکی ام نبود ، هیچ گاه حتی قدم برداشتن را نیز نمی آموختم…پس ، خداوندا! به شکرانه ی تمام زمین خوردن هایم ، سپاس های فراوانم ، تقدیم به تو ……………..
آه…چرا تا به حال این خاطرات را اینگونه مرور نکردم ؟!…گهگداری که به تماشای فیلم های دوران کودکی ام می نشینم ، و یا خاطرات را از زبان بزرگ ترها می شنوم ، به اراده ی آن زمانم غبطه می خورم…چقدر سر سخت و مقاوم بودم…وچقدر شکست ناپذیر !…حتی زمانی که از چشیدن طعم مُهر جانماز مادرم به شدت منع می شدم ، باز هم غم به دل راه نمی دادم و با سماجت بیش از حدی ، تا رسیدن به هدف ، استوار می ماندم…هرچند صدای مادرم می گفت…”اینبار ، دیگر نه! “…اما از آن طرف هم ندایی در درونم زمزمه می کرد…”خوشمزه است !”…و این مرا به وسوسه می انداخت…(البته این طعم ، باب میل خیلی از کودکان است که من نیز از جمله ی آن ها بودم !)……چقدر پافشاری های کودکانه ام را دوست داشتم…………………..
آری ، از آن زمان ها ، تا به الان ، که حال ، افکار خسته و بیمار ذهنم ، شور زندگی را در نگاهم کم رنگ جلوه می دهد و مرا به محفل ناامیدی خویش می خواند… باز هم انگار صدایی در گوشم نجوا میکند…”برای بار چند صد هزارم…دوباره قدم بردار و دوباره آغاز کن…قاعده این است…” باید زمین خورد تا برای دوباره ایستادن ، اراده کرد “…پس زمین خوردن هایت ، شکست تو نیست !…بهانه ای ست برای تکرار زیبای دوباره آغاز کردن های تو…راهنمای راه موفقیتی که در چند قدمی توست…”…شاید چند قدمی به اندازه ی چند نفس…به اندازه ی چند چشم بر هم زدن…و به اندازه ی چند لحظه نگاه مشتاق به آسمان…………………………………..
نفس عمیقی کشید…سجّاده اش را پهن کرد…یک نیّت پاک و بعد…” بسم الله الرّحمن الرّحیم…”………….
( به آن امید که هیچ گاه ، خستگی و نا امیدی ، شما را از ادامه دادن راه پر تلاطم موفقیت تان باز ندارد…که شما همان کودک سر سخت و لجبازی هستید که برای رسیدن به خواسته هایتان ، بار ها و بار ها به زمین خوردید و دوباره ایستادید…و شیرینی پیروزی نیز در همین تجربه هاست…پس بسم الله…….)
دوستدار همیشگی شما : سعید…