loading...

مشاور کنکور ۱۴۰۲ _ برنامه ریزی علیرضا افشار حضوری و غیر حضوری

در ترم اول فقط تشریحی بخوانیم یا تستی ؟ تعادل بین تست و تشریح در امتحانات نوبت اول.، جمع بندی 26 دی بترکون.، در ماه دی دانش آموزان کنکوری ام تک درس تستی جمع کن

امتحانات ترم اول را تستی جمع کنید


خب همایش انگیزشی _ مشاوره ای 26 آذر (طولانی و کاربردی) ، خیلی داغ و تازه به بهانه نزدیکی به امتحانات نوبت اول سال چهارمی ها برای شما آماده شده است . در این جلسه به توضیح و تشریح اهمیت دوره امتحانات و بهترین کاری که میشه برای کنکور انجام داد تا از تست و آزمون ها عقب نمونی پرداختیم و برای اکثر درس ها و اکثر طیف داوطلبان دانش آموز کنکوری ( از ضعیف تا قوی ) مدل خاصی برای پرداختن همزمان به تست و تشریح

(جمع بندی تک درس) مثال زدم .

در بخش دیگری از این برنامه به مدل سازی مطالعاتی مشابه برنامه فارغ التحصیلان به ایام امتحانات دی ماه کنکوری ها پرداخته شده و در بخش آخر مباحث انگیزشی و چند سوال متدوال ...

اما قبل از دریاقت صوت جلسه مشاوره مون متن زیر بخوانید ....

متن زیبای ارسالی از طرف نازنین زهرا هست .این دل نوشته خیلی با حس نوشته شده


انگار که چیزی تغییر نکرده باشد. هنوز روزها خورشید از سمتِ همیشگی‌اش بیرون می‌آید و شب‌ها از آن سمتِ همیشگی می‌رود و باز پیراهن آسمان، ستاره باران می‌شود. هنوز بلبل‌ها می‌خوانند، گنجشک‌ها در جست‌وجوی غذا، زمین را می‌جویند و در جست‌و‌جوی جفت خویش، دنبال هم می‌کنند. درختان سبز اند و آسمان آبی‌ست. گهگاهی هم ابری، بارانی، بادی شاید. هنوز زمین گرد است و به دور خودش می‌چرخد و به دور خورشید. و باز دوباره باز می‌گردد همان جای قبلی‌اش، همان جایی که بود. هنوز هم سیب را که به آسمان بیاندازیم، هزار چرخ می‌خورد و باز به زمین باز می‌گردد. هنوز حرف گالیله درست است و قانون نیوتن پابرجاست. هنوز هم آدم‌ها دو پا دارند و الاغ‌ها چهار پا. انسان‌ها راه می‌روند، پرنده‌ها پرواز می‌کنند و دوزیستان می‌خزند. هنوز ابریشم را از کرم‌ها می‌گیرند، آن مرد در باران می‌آید، صد دانه یاقوت یک‌جا می‌نشینند. هنوز کبری تصمیم می‌گیرد، چوپان دروغ می‌گوید، گرگ گوسفندان را میدرد، روباه پنیر از کلاغ می‌دزدد، ریزعلی پیراهنش را آتش می‌زند و بابا نان می‌دهد.


هنوز می‌خندم، گریه می‌کنم، نمی‌خندم. خوابم، بیدارم، و دوباره می‌خوابم. می‌نشینم، راه می‌روم، و باز می‌نشینم. درست مثلِ همیشه… اما نه، انگار چیزی در من، و شاید در تمامِ دنیا تغییرکرده باشد. چیزی که نه کسی متوجه آن می‌شود و نه می‌توان به کسی گفت حتی. نمی‌فهمندش. درست مثلِ گفتنِ خاطره‌ی پرواز برای یک مرغ تخمگذار، یا آن پرنده‌ی قفسی که به قفس عادت کرده باشد. یا مثلِ توضیحِ قانونِ پرواز برای یک کرم، پیش از آنکه پروانه شود. گفتن از عشق برای زاهدِ ظاهرساز؟! نباید، نمی‌شود، نمی‌فهمند. اما انگار چیزی تغییر کرده باشد. آری، چیزی باید رخ داده باشد، چیزی شبیه یک فاجعه… انگار که زمین و زمان زیر و رو شده باشد!

به خودم که خوب فکر می‌کنم… هر چه که بود، از ابتدا این نبود. از ابتدا اینطور نبود. این یکی را دیگر مطمئنم. قرار هم نبود اینطور باشد، اما یا بعدا قرار شد، یا قرار بود و ما نمی‌دانستیم. یادم می‌آید روزهایی را که همه چیز معمولی بود. معمولیِ برای آن روزها و رویایِ اکنون. آن روزهای رویایی که معمولی گذشتند، روزهایی که رویایِ غیر معمولیِ حالایمان شد، چیزی شد شبیهِ یک خاطره‌، یک خوابِ خوش. روزهایی که همه چیز درست بود، همه چیز زیبا بود… ما کودک بودیم.
خوب یادم می‌آید، روز اول مدرسه بود. کلاس اول می‌رفتم. چقدر «حمد و قل هو الله» خواندم زیر لب. گفته بودند هفت بار، اما من بیشتر خواندم. فکر کردم اگر چندتایی از آن قبول نشد یا اشتباه شد، کمتر از هفت تا نشود! همیشه بیشتر می‌خواندم، کار از محکم کاری که عیب نمی‌کرد. هر چه بود، من واقعا به آنچه زیر لب می‌خواندم، معتقد بودم. اولین روز مدرسه بود. قاصدکی را که دمِ در مدرسه گرفتار شده بود، با دقت برداشتم و حواسم بود که آسیبی نبیند. و به آرامی فوت کردم. به خیالم نجاتش دادم و در دلم گفتم برایم دعا کن قاصدک… دعا کرد یا نه؟ نمیدانم. آنوقت ها باور داشتم که آن قاصدک برایم دعا کرد… یادم نمی‌آید، حتی شاید صدای دعایش را هم شنیده باشم.

کودک که بودم، کوچک بودم، خوشحالی‌ام اما بزرگ بود. آن وقت‌ها گاهی هم می‌ترسیدم. مثلا دلم هری پایین می‌ریخت، وقتی معلم کلاس اول می‌گفت: بنویسید «زنبق». خدای من، این دیگر چه گلی‌ست! املایش چقدر سخت است! این همه گل، آخر چرا زنبق؟! مثلا سوسن و یاسمن چرا نه؟ یا نیلوفر، لاله، یا بنفشه. یا اصلا زنبق چه جور گلی بود؟ گل‌هایش چه رنگی می‌توانست باشد؟ آیا خودش هم مثل اسمش عجیب و غریب بود؟! یا مثلا من هم می‌توانستم در خانه‌مان یک زنبق داشته باشم؟! و یا مثلا متوجه نبودم، املای «گنجشک» درست‌تر است یا «گنجشگ». زنگ املا بود، معلم می‌گفت و من به گنجشک‌های لب پنجره خیره می‌شدم. تا شاید یادم بیاید گنجشک بودند یا گنجشگ! کاش معلم بیشتر از سه بار تکرار می‌کرد، تا من می‌توانستم بیشتر ببینم… شاید گنجشک‌های لب پنجره هم اسم‌شان را می‌گفتند! یقین داشتم که برای همین پشت پنجره آمده بودند… چقدر ذوق می‌کردم از شمردن تعداد بیست‌های دفتر املا، چه با افتخار ورق می‌زدم. روزهای امتحان، گل بسم‌الله زیر زبانم می‌گذاشتم تا نمره امتحانم بیست شود، همکلاسی‌هایم که می‌گفتند جواب می‌دهد. در کوچه با دوستانم فوتبال بازی می‌کردیم و همیشه‌ی خدا، آرنج یا زانویم زخمی بود. توپ پلاستیکیِ دو لایه درست می‌کردیم و همه‌مان در حسرت توپ چهل تیکه بودیم. از همان‌ها که پسر همسایه‌ی کوچه‌ی آن طرفی داشت! ما بهشان می گفتیم: توپ قانونی! و پیش خودمان به این فکر می‌کردیم، که راستی، چرا پسرهای کوچه‌ی ما، مثل خود ما، توپ قانونی نداشتند تا ما هم با آن بازی کنیم؟ همیشه توپ‌های گران، دوچرخه‌های کمک فنردار و دنده‌دار، دفتر‌های فانتزی و باباهای پولدار، مالِ کوچه بغلی بود! و ما هم چقدر باید التماس می‌کردیم، و منتظر می ماندیم که تابستان برسد و کارنامه‌مان بیست شود، تا برایمان توپ بخرند و ما با آن پز بدهیم و بعدش، به این فکر می‌کردیم که چه خوب، بالاخره کوچه‌ی ما هم توپِ قانونی دارد…

بچه بودیم. کم سواد بودیم. انگار حالی‌مان نبود، در نظرشان احمق بودیم! اما چقدر خوشحال بودیم، خوشبخت بودیم. آدم بزرگ‌ها فکر می‌کردند حالی‌مان نیست، اما خودشان حالی‌شان نبود! ما کلی حالی‌مان بود، کلی بارمان می‌شد. مثلا حالی‌مان بود خنده‌ی از ته دل یعنی چه، خوشحالی بی‌دلیل چه جوریست. حالی‌مان بود لذت ببریم از زندگی‌مان. چقدر با داشتنِ یک توپ، خوشحال می‌شدیم، انگار دنیا را در آن حجمِ گرد به ما داده باشند. حالی‌مان بود قاصدکی را نرنجانیم، که قاصدک‌ها را باید نجات داد. که قاصدک‌ها راستی راستی دعا می‌کنند. قاصدک‌ها را می‌فهمیدیم. آنقدر به چیزی که زیر لب می‌خواندیم معتقد بودیم، که خودِ آدم بزرگ‌هایی که به ما می‌گفتند، نبودند! معجزه برایمان نزدیک بود، محال نبود. به معجزه ایمان داشتیم، در هر حادثه ای منتظرش بودیم، باورش داشتیم که معجزه رخ می‌دهد. و واقعا هم رخ می‌داد. خدا را باور داشتیم، خدا را نه در ارتفاعِ آسمان خراش‌ها، نه در گنبد و گلدسته‌ها، که در حیاط مدرسه می‌دیدیم، در زنگ تفریح، در کنار آبخوری، در کوچه، در زنگ املا، انشا، در نمره‌ها، در بیست‌ها. خدا در لقمه‌هایی بود که با دوستمان قسمت می‌کردیم. صبح با خدا قهر می‌کردیم و شب نشده، آشتی. خدایِ کودکی‌هایمان، مثلِ خودمان مهربان بود. حتی بیشتر از خودمان.

گل‌ها را می‌دیدیم، گل‌ها را بو می‌کردیم، گل‌ها را می‌فهمیدیم. چه زنبق بود، چه هر گل دیگری. گنجشگ‌ها را می‌دیدیم، گنجشگ‌ها را می‌فهمیدیم. حالا چه فرقی می‌کرد که گنجشک می‌نوشتندشان یا گنجشگ؟! چقدر نمره‌ها، بیست‌ها، کارنامه‌ها، زنگ‌های املا، انشا، معلم‌ها، کودکی ما را کوچک می‌کردند… چه ظلم بزرگی… و به جای آنکه در زیر آسمان، لابه‌لای درخت‌ها بدویم و دست بکشیم بر پوست درختان و بر روی چمن‌های مرطوب دراز بکشیم و گل‌ها را ببوییم و قاصدک‌ها را آزاد کنیم تا دعایمان کنند و با گنجشگ‌ها بازی کنیم و برایمان آواز بخوانند، ‌بر روی اجساد درخت‌هایی که به شکل نیمکت در آمده بودند، می‌نشستیم و با صدای معلم که سه بار با صدای بلند تکرار می‌کرد، می‌نوشتیم: گنجشک. می‌نوشتیم: زنبق، درخت، آسمان، کودک، خدا… رویای کودکیِ ما پاره می‌شد، و حنجره‌ی معلم!

بچه که بودیم، بلد نبودیم بنویسیم: «عشق». اصلا، هنوز در کتابِ فارسی، به حرفِ «عین» نرسیده بودیم! عشق را اِشق می نوشتیم. غلط می‌نوشتیم و درست می‌فهمیدیم. وقتی بچه بودیم، راست راستکی عاشق بودیم، اصلا «آشق» بودیم… هر لحظه‌مان عشق بود، عشق می‌نوشیدیم، عشق نفس می‌کشیدیم، عشق می‌نوشتیم، می‌خواندیم. و نمی‌دانستیم… بلد نبودیم برای کسی بنویسیم که عاشقش هستیم، دروغ گفتن بلد نبودیم. و تا از دهان آدم‌ها اسمِ عشق می‌آمد، گونه هایمان گل می‌انداخت و سرمان را می‌انداختیم پایین. با خودمان فکر می‌کردیم که این حرف‌ها مالِ آدم بزرگ‌هاست، زشت است برای ما. خجالت می‌کشیدیم. و واقعا هم که این حرف‌ها مالِ آدم بزرگ‌ها بود. زشت بود برایِ ما! و عشقِ آدم بزرگ‌ها با عشقِ بچه‌ها، تومانی صد زار توفیر داشت… اصلا یک چیزِ دیگری بود برای خودش و فقط اسم‌شان شبیه به هم بود. گفتم که، بچه‌ها، بر خلاف اسم‌شان، خیلی هم حالی‌شان می‌شود…

فاجعه از روزی آغاز شد، که ما بزرگ شدیم و درسِ فارسی‌مان، به حرفِ «عین» رسید! یاد گرفتیم بنویسیم «عشق». یاد گرفتیم عشق خوب است! با نوشتنش می‌توان دلِ ساده‌ای را غنج آورد، قند در دلش آب کرد. با گفتنش می‌توان قاپِ کسی را دزدید! پی بردیم که عشق منفعت دارد، عاشقی سود دارد، لذت دارد: عشق خوب است! که عشق یعنی خنده، یعنی تنها نیستیم، نه درد و اشک دارد و نه دوری و جدایی و تنهایی. یاد گرفتیم چرا و چه وقت و برای چه کسی گل بخریم. گلِ سپید از برایِ مرده بر سرِ مزار بردیم و گلِ سرخ از برای ربودنِ دلِ تازه واردی. همه‌ی کارایمان هدف دار بود، ما نقشه می‌کشیدیم، ما داشتیم آدم بزرگ می‌شدیم…

زنبق فراموش شد، یاد گرفتیم که می‌شود با دسته‌های اسکناس سبز، دسته دسته گل‌های سرخ و سپید خرید. بی آنکه مثل کودکی‌هایمان، خم شویم، لمس کنیم، ببوییم و علف هرزِ لب جوب، یک گل معمولی را با عشق، با دست بچینیم…

یاد گرفتیم که خواهر بنویسیم و خاهر بخوانیم. خورشید بنویسیم و خُرشید بخوانیم. عشق بنویسیم و…. آخ، آخ از آدمی که عشق را عشق نمی‌خواند. که عشق را نمی‌فهمد، نمی‌داند، نمی‌بیند…

از بازی با عروسک‌های کودکی‌هایمان، تنها دماغ‌ عروسکی یادمان ماند. فهمیدیم دماغ را می‌شود عمل کرد! می‌شود زیبا شد! کفش پاشنه بلند، قد را بلندتر نشان می‌دهد! آرایش چشم، چشم را بزرگتر جلوه می‌دهد! یاد گرفتیم که ظاهر خودمان و آدم‌ها چقدر مهم است. یاد گرفتیم که ارشد از کارشناسی بهتر است و کارشناسی از کاردانی! چرا؟! که هر چه بالاتر، بهتر! جز آن، دیگر چیزی نداشتیم که به آن برسیم. یاد گرفتیم که ماشین شاسی بلند، با کلاس‌تر است، چون گرانتر است. یاد گرفتیم که صفرهای حساب بانکی چقدر مهم است و صفر اصلا عددی بی‌ارزش نیست! اصلا ارزش‌ها در عددها خلاصه شدند، عددها ارزش شدند، ارزش‌ها بی ارزش. و شروع کردیم به همدیگر را متر کردن: قد، وزن، سن، مدرک، پول، مدلِ گوشی، زیربنایِ ساختمان، نمره، معدل کل…

دلم برای کودکی تنگ شده… برای آن معصومیت‌های دوست داشتنی، برای روزهایی که زندگی می‌کردیم، می‌خندیدیم، می‌رقصیدیم، می‌فهمیدیم. چقدر آن گل‌هایی که از لبِ جوب و پیاده‌روها می‌چیدیم، قشنگ بودند… واقعی بودند، راستی راستی که گل بودند، عشق بودند… گل‌هایی که می‌چیدم، همیشه تقدیم به مادرم می‌شد. چقدر ذوق می‌کردم از گل دادن به مادرم، همین که خوشحال می‌شد، انگار دنیا را به من داده باشند… چرا بزرگ که شدم، یادم رفت… چقدر کودکی خوب بود… چقدر بغل شدن خوب بود… بوسیدن، چقدر این بوسیدن خوب بود… چقدر خوابیدن با صدای لالایی مادرم خوب بود. چقدر بیست گرفتن خوب بود، چقدر مدرسه خوب بود، دلم برای حتی غصه‌هایش هم تنگ شده، برای همان زنگ‌های خشک انشا. اصلا زنگ انشا می‌ارزید، به زنگ‌های تفریح‌اش…

دلم برای توپ پلاستیکی دولایه تنگ شده… که می‌گذاشتم اولی کم‌باد شود، بعد پاره و جلد آن یکی می‌کردم… دلم نمی‌آمد توپ نو را پاره کنم که. دلم برای حسرتِ یک توپ قانونی تنگ شده… دلم برای بسته‌های چیپسِ مغازه‌ی آقای کتابعلی تنگ شده. همه چیزش در خاطرم مانده، آرد نخودچی‌های روبروی دبستانم، که با ذوق وقت برگشتن ازمدرسه می‌خریدم. داخلِ بسته‌های نایلونی بودند و باید با نی هوورت می‌کشیدی بالا، چقدر خوشمزه بودند… دلم برای آن روزی که اولین بار از مغازه‌ی کتابعلی نوشابه خریدم و همانجا داخل مغازه خوردم، برای روزی که فکر کردم مرد شدم، برای آن نوشابه‌ی مشکی شیشه‌ای تنگ است… خوب یادم هست که حتی خوردنش به تنهایی برایم سخت بود و به چه جان کندنی تمامش کردم و مرد  شدم.

 

یادم هست یکبار که یک جفت جوجه رنگی خریدم و گربه خورد، مگر آرام می‌شدم از بس که گریه می‌کردم. انگار یکی از اعضای خانواده‌ام بوده… قشنگ خاطرم هست، به یادِ غذا خوردن و نوک زدنش و بازی‌هایمان که می‌افتادم، وقتی تصور می‌کردم پاهای کوچکش را بر روی دستم گرفته بودم، گریه امانم نمی‌داد. مگر راضی می‌شدم، که برایم یک جوجه دیگر بخرند! بچه بودم، نفهم که نبودم! هیچ جوجه ای برایم آن جوجه نمی‌شد، من با او خاطره داشتم، نه با جوجه‌های دیگر… خاطره که خریدنی نبود. و آرام می‌گرفتم مگر؟! انگار دیروز بود، های های گریه بود که می‌کردم با بغض: «من جوجه می‌خوام، من جوجم رو می‌خوام، جوجه‌ی خودمو می‌خوام… جوجم… جوجم رو گربه خورده… جوجم رو چرا نبردم پیش خودم بخوابه، مامان؟… چرا شب خوابیدم، تنهاش گذاشتم، پیش خودم بود اگه، صداش رو میشنیدم، نجاتش می‌دادم… دلم براش تنگ شده مامان… من جوجم رو می‌خوام مامان… جوجم کجاس، مامانی جوجم الآن کجاس…» و همینطور در بغلِ مادرم گریه می‌کردم. گفتم که، بچه که بودم، خیلی بارم بود، خیلی حالی‌ام می‌شد… حالا اگر می‌خواهید اسمش را بگذارید حماقتِ کودکانه، من واقعا دوست دارم آنطور احمق باشم. که اگر نبودم که دوباره برایِ خاطره‌اش گریه‌ام نمی‌گرفت. بعد از آن، هیچوقت دوباره جوجه نخریدم، می‌ترسیدم بمیرند، می‌ترسیدم دوباره دلم بسوزد.
دلتنگم شدید، احساس می‌کنم جایِ من اینجا نیست… دنیایِ من جایی آن‌سویِ زمان‌هاست، دنیای من در پشتِ خاطره‌ها جا مانده… جایِ من اینجا نیست، جایِ من در آن خنده‌های کودکانه خالی‌ست… نه، من هیچ چیز نمی‌خواهم… فقط دوچرخه کودکی‌هایم را پس بدهید… آن چکمه‌های ‌سیاه‌رنگِ ارزانم را… که کِیف می‌کردم با آن داخلِ چاله‌های آب بروم و ذوق کنم که: دیدی، دیدی! داخلِ آبم، اما پایم خیس نشد! من توپم را می‌خواهم… همان پلاستیکی دو لایه را… که توپ اولی را هم حتما اول حسابی بازی کنم تا پنچر شود، بعد جلدِ آن یکی کنم… من جوجه‌ی رنگی‌ام را می‌خواهم… قول می‌دهم دیگر تنهایش نگذارم… من فقط یک بسته، یک بسته از آن آرد نخودچی‌های داخل نایلون را می‌خواهم، فقط یک شیشه از آن نوشابه، یک تکه از آن چیپس خانگی که کتابعلی می‌فروخت… اما افسوس. همه چیز، چه زود تمام شد. کتابعلی هم مُرد…

آه، چقدر گذشته و حسرتِ از دست دادن آزارت می‌دهد! بیا دست برداریم… دست برداریم از حسرت، از رویا بافی، از شعر و ترانه، از نوستالژی و خاطره. بیا تا سروده شویم، بیا ترانه‌ی کودکی را هم‌آواز شویم، بیا با هم، رویا بسازیم، رویا شویم. بیا تا خاطره‌ را تکرار کنیم. بیا، بیا برگردیم… اگر که دلتنگیم، می‌توانیم برگردیم. تا خاطره‌ها، تا دبستان، تا آن نیمکت‌های سه نفره‌ی چوبی، تا کودکی، تا پاکی، تا مهربانی، تا خدا راهی نیست… می‌شود کودک شد… در پشتِ یک میز، در قامتِ یک مرد، کودک شد. می‌شود زیبا شد… می‌شود برگشت… می‌آیی دوباره کودک شویم…؟ 


دی ماه و امتحانات نوبت اول !! تست یا فقط تشریحی ؟؟


چگونه دی ماه را به سکوی جهش پیشرفت خود تبدیل کنیم ؟


اگر هیچ کس نیست، خدا که هست

به علاوه خدا بودن یعنی منهای همه مشکلات و سختی ها


دانلود همایش تداخل موثر امتحانات ترم اول و کنکور




به علت تنگی وقت و کثرت مشاوره های خصوصی و دیگر برنامه های مشاوره ای خواهشمندم فقط در قسمت نظرات سایت سوالات تون بپرسین و از تماس و ارسال پیامک سوال خودداری کنید ؛ خوشحال میشم که بتونم به اینجا برای همه به سوالات مشابه شما پاسخ بدم و یا در صورت نیاز شما و وقت بنده بصورت تلفنی و مفصل در مورد مشکلات و سوالات شما را مشاوره کنم . پاسخ به همه سوالات سایت جمعه 28 آذر


برای نمایش این مطلب لطفا عضو شوید و در صورتی که قبلا عضو شدید از وارد شوید
عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
مشاوره استاد علیرضا افشار بازدید : 7040 پنجشنبه 27 آذر 1393 زمان : 8:11 نظرات (75)
ارسال نظر برای این مطلب
نام
ایمیل (منتشر نمی‌شود)
وبسایت
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B :S
کد امنیتی
رفرش
کد امنیتی
نظر خصوصی
مشخصات شما ذخیره شود ؟ [حذف مشخصات] [شکلک ها]
این نظر توسط فرشته در تاریخ 9 سال پیش و 11:38 دقیقه ارسال شده است

سلام.ممنون از نازنین زهرا عزیز و مشاور عزیزم
خدایی بچه بودیم چقدر به خدا ایمان داشتیم.من وقتی ازخداچیزی میخواستم دیگه نگران هیچی نبودم میدونستم خدا خواسته منوبراورده میکنه.چقدر ایمانمون قوی بود که فقط خدامهمه و بقیه وحرفاشون مهم نیس چون اون قادرو....
بچگی هامون چه قشنگ بود دفتر نقاشی خمیر بازی....

راجع به اون جوجه رنگی بگم که من یه اردک داشتم یه روز که باهاش بازی میکردم ترسیدم خفه اش کردم پرت کردم هواشکلکشکلکبیچاره مرد ولی بعدش کلی براش گریه کردمشکلکشکلکشکلکبعله یه همچین بچه بااحساسی بودم منشکلکشکلک
پاسخ : من تا حالا هیچ حیوونی نداشتم فرشته
حتی جوجه رنگی
فقط یک بچه گربه بی سرپرست را بزرگ کردم که افتاده بود حیاط مون و معلوم نبود برای کی هست
یادش بخیر ... بهش با شیشه شیر بچگی هام شیر هم دادم

این نظر توسط saba در تاریخ 9 سال پیش و 10:07 دقیقه ارسال شده است

سلام استاد عزیز . بی نهایت سپاااااااااااااااااس از زحمات بی دریغ و دلسوزانه تونشکلکشکلک
یک دنیااااااااااااااااااااااا ممنووووووووووووووووووووون

متن نازنین زهرای عزیز هم فوق العاده زیبا بود ... دست گلش درد نکنه که این متن قشنگ رو نوشت ... مرسی نازنین زهرای عزیزشکلک
ولی من اصلا دوس ندارم کودک بشم دوباره ... از کودکی ام متنفرم
مگر اینکه برگردم به شش یا هفت سالگی ام به قبل ...
دستتون درد نکنه ... بازم ممنونشکلکشکلکشکلکشکلک

این نظر توسط saeed در تاریخ 9 سال پیش و 9:51 دقیقه ارسال شده است

سلام استاد خیلی ممنون بابت این جلسه چند وقتی بود منتظر این جلسه بودم که بذارید هر روز چند بار چک می کردم سایتتون رو.
پاسخ : شکلک فرستادم براتون

این نظر توسط عشق ناب در تاریخ 9 سال پیش و 9:07 دقیقه ارسال شده است


اگر خدا در دلها جاري باشد تنهايي معني ندارد

پيش ما هم بياين خوشحال ميشيم

****

پيش من هم بياين خوشحال ميشم

پاسخ : درسته


عالیه

این نظر توسط حدیث در تاریخ 9 سال پیش و 9:05 دقیقه ارسال شده است

یه سلام پراز انرژی به توکه در زندگیت شایسته بهترینهایی..سلام به تویی که اینده انتظارتو میکشه

چطوری دوست کنکوری من؟؟خوبی خوشی سرحالی شنگولی..نبینم چهرت اینطوری گرفته وخسته باشه..بگووو سیب..لبخند لبخند..اهان حالاشددد..عکست چاپ شد..

هیچ میدونی همین تویی که ان تا هدف توی سرت پشت هم قطار کردی شایسته رسیدن به همه اینها هستی؟؟جایگاهت دردنیا حق توست وهیچ کس نمیتونه اونو ازت بگیره وبیاد جای تو بشینه..میدونسی هدفات وارزوهای مقدس وقشنگته که رسالتتو توی دنیا رقم میزنن..پس منتظر چی نشستی یه بسم ا… محکم بگو وشرو کن به همه ثابت کن که جایگاهتو با شایستگی تمام بدست میاری..به تمام اونایی که بهت میگن نمیشه ونمیتونی..اره به خودشون..تو با باور تواناییای خودت به همشون نشون بده که لایق تک تکشونی..الان وقتشه روی دنیارو کم کنی..

خودتو بهش نشون بده..بله همین..خود خودت..میدونی هرسال هزارهانفرکنکورثبت نام میکنن عین خودت ولی فقط یه درصد کمی هستن که توی ذهنشون واسه خودشون هدفای ناب چیدن و بهش فکرمیکنن و برعکس بیشتریا هم بی تفاوت وبدون هدف از کنارش رد میشن وبراشون مهم نیست پـــس باید به خودت بنازی..به هدفهای باارزشت…این تویی که شایسته رسیدن به تک تکشون هستی.اگه خدا به تواناییات ایمان نداشت ومیدونست از پسشون برنمیای هیچ وقت بهت هدف نمیداد..همین که به یه چیزی فکرمیکنی بدون شروع یه جرقه هست..یه اتفاقی که میتونه تو رو تا بینهایتها ببره..مهم باور توست..

حالاچشماتوببند اروم یه نفس عمیق بکش.... حالا بخند...
آره، بخند...بخند وبذار همه بدونن امروزخیییییییییییییلی قوی تر از دیروزشدی..دیروز گذشت دیگه بهش فکرنکن فراموشش کن..تنها چیزی که باید ازش تو خاطرت بمونه چیزایی که مانع تلاشت بودن رو برطرف کنی..حیف نیست روز قشنگتو با تکه های شکسته شده دیروز شرو کنی؟امروز مال توهه برای گام برداشتنت،برای نزدیک شدن به خواسته هات..ازدستش نده..همینجا به خودت قول بده اخرشب وقتی خواستی کاراتو مرور کنی جز خنده وپیروزی هیچی بهت نزدیک نشه.به این دقت کن..

این لحظه یه لحظه نو هست هرچی که بوده ازالان دیگ تموم شد،اگه تا الان درس نخوندی،اگه خوندی ولی خوب نخوندی،اگه ازخودت راضی نیستی..همش گذشت..به جلو نگاه کن اونجاست که انتظار تورومیکشه،انتظاربهترین ها برای تو..وقتی نمیتونی به یه لطیفه چندین بار بخندی مثه اینه یه موضوع هم نمیتونه بارهاوبارها تورو نگران وغمگین کنه..مهم دید توست..تمام اتفاقات میان تا تو ازشون تجربه کنی وچیز یاد بگیری..

اره..همینه..یه یاعلی بگو وقدمتومحکم کن..توکل کن..به قول آقای دکتر(( خدابودن یعنی منهای تمام مشکلات..))وقتی اونا بالاسرت داری یعنی همه چی حله..ازش بخواه از ته دل..قدماتو سفت کن،مصمم با اراده پیش به سوی پیروزی درجنگ باکنکور..اگه سختیای سر راه رسیدن به بهترینها برای هدفهای قشنگت نیاز نبود هیچ وقت خدا به تو که عزیزتر ازهمه مخلوقاتش هستی سختی وخستگی نمیداد..یادته نره که اونه که تو رو بیشتر از خودت دوست داره..

باهمه مشکلات وسختی های راهت بجنگ وایمان داشته باش برتموم انها پیروز خواهی شد..بدون شک

مطمعن باش اونی که بهت هدف درکنار سختی داده وقتی شوق تورو برای پیروز شدن دربرابرخستگی راه رسیدن به اهدافت ببینه دستتو محکم تر میگیره..به تواناییات ایمـــــان داشته باش..دوستم نبینم خودتو دست کم بگیری..تو باید به همه نشون بدی لایق بهترینهایی..مثل پرنده ای باش که روی یه شاخه سست اوازمیخونه گرچه شاخه میلرزه اما پرنده نمیترسه چون به پروازش ایمــان داره..پروازت را بـــــاورکن

یادت باشه تو طوفانهای زندگی همیشه لبخند کلید بهترینهاست..میدونی چیه اگه میدونسی فکرت چه قدرتی داره دیگه هیچ وقت به چیزای منفی فکرنمیکردی وبهشون اجازه نمیدادی نزدیکت بشن..بیا باهم این داستان بخونیم…

“دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود.

با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شدو به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

مادرمتعجب شد وسریع خود را به دخترش رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟

دخترک پاسخ داد: خدا داره از من عکس میگیره میخام هر دفعه صورتم قشنگتربنظربرسه.”

کنکور مثه یه رعدوبرق توی زندگیت میمونه که فقط باید دربرابرش لبخند بزنی وخودتو بهترین نشون بدی..بیا همینجا به هم یه قول بدیم..قول بدیم نذاریم هیچی جز ها بهمون راه پیداکنن..این دست توست..دست خود خودت

اگه بین راه خسته شدی اگه دلت گرفت یه لحظه تصورشو کن روزی که نتیجه ها زدن واون روز خودتو به همه اثبات میکنی..تصورشو کن یه روز بعد از همه این سختیای راه چشماتو باز میکنی میبینی به اون چیزایی که برای خودت تو ذهنت چیده بودی رسیدی..به همون هدفهای نابت که بقیه میگفتن نمیتونی..سال دیگه این موقع ها وارد یه دنیای بزرگترشدی..ببین چقد لذت بخشه..صندلی کلاسای اون دانشگاهی که هدف توست داره انتظارتو میکشه..اصلا ارزششو داره خستگی رو به خودت راه بدی؟؟به صندلی فکرکن که روش نشستی وداری به همه دلهره ها ونگرانیهای قبلش میخندی..شیرینی این پیروزی همه خستگیها رو از وجودت حذف میکنه..

یادته وقتی بچه بودی تازه میخواستی راه بیوفتی چقد زمین خوردی تا بهش رسیدی،انقد خم شدی تا تونستی روی پاهات وایسی،اون موقع بود همه واست دست میزدن وتو غرق شوق میشدی..برای بلندشدن باید خم بشی،اگه یه وقتی مشکلات وسختیای راه تورو خم کرد بدون اونجا اولِ وایسادنه..وایسادنت برای رسیدن به ارزوهای مقدست..

یه گیاه کوچیک رو نگاه کن،دیدی چجوری از زیرسنگها وخاکها خودشو بیرون میکشه حتی بعضی وقتا آسفالتا وسیمانها رو هم میشکنه وسر بلند میکنه..توهم مثه اون ریشه ات رو که همون امید وهدفته محکم کنی وسختیای راهش رو نبینی بدون سربــــلند میشوی..

تو زندگی همیشه سعی کن به دوتا چیز دل ببندی:اول ،رسیدن به اونچه که میخواهی..دوم،لذت بردن از اونچه بدست میاری

یادت باشه اگه رسیدی به یه در بزرگ که یه قفل بزرگترهم بهش بود،نتــرس وناامیدنشو چون اگه قراربود اون در هیچ وقت باز نشه حتما به جاش دیوار بود..کنکور تو دوست خوبم مثل یه در میمونه که همیشه به راحتی وبا بهترین نتیجه میشه از پسش براومد وازش رد شد..بخدا کنکور خیلی اسونه خیلی بیشتراز اونکه فکرشو کنی..چیزی که سختش کرده ذهن ودید ماست..

کنکور توی ذهن ما مثه ذهن فیلا که نمیتونن طنابو باز کنن نقش بسته..انقد از بچگی ازهمه شنیدیم کنکور که همش پیش خودمون ازش یه غول ساختیم بدون اینکه یه ذره فکرکنیم چرا همیشه باید کنکور غول باشه؟!چرا ما نتونیم بشیم غول واسه کنکور؟؟..اره دوست من تو بشو غول واسه کنکور.. بجای که از کنکور یه غول پیش خودت بسازی مثه اون فیلای سیرک،از خودت یه غول واسه کنکور بساز..تویی که باید اونو بترسونی..مهم دید وباور توست که میتونه نتیجه کار رو از بهترین به بدترین یا برعکس از بدترین به بهترین تغییر بده..میدونی چرا نیلوفر توی مرداب گل میده؟واسه اینکه به همه ثابت کنه توی سخت ترین وبدترین شرایط هم میشه بود..خیلی قشنگه..تو هم یه نیلوفری،یه نیلوفر واقعی که توی کنکور میشکفه وبه همه ثابت میکنه..نیلوفری که برای اماده شدن دربرابر مردابش فقط به پیروزی وگل دادن فکرمیکنه ودیگرهیچ…

پس اماده ای..۳،۲،۱..حرکتتتتتتتتتتتتت…پیش به سوی پیــــــــــروزی

“عاشق خورشیدی وتشنه بیداری به جهان ثابت کن چی تو فکرت داری”
پاسخ : شکلک


درباره ما
Profile Pic
ثبت نام کنکور 1402 آغاز شد مشاوره خصوصی علیرضا افشار ۰۹۳۵۸۹۶۰۵۰۳ اولین سایت مشاوره ای حرفه ای در جهت گسترش عدالت آموزشی با ارائه جلسات آموزشی_مشاوره ای محتوا محور -کاملا رایگان و بدون تبلیغات؛ برای استفاده از همایش های انرژیک و مقالات آموزشی سایت از آرشیو 11 ساله کارگاه های استاد افشار دیدن فرمایید. _ مشاوره و برنامه ریزی تلفنی (تک جلسه،ماهیانه) ویژه ی کنکوریهای 140۳ و 1402 _ مشاوره تک جلسه حضوری (تهران و کرج) _ دعوت در همایش ها ، برنامه های آموزشگاه ها ، مدارس و ... جهت همانگی وقت تماس تلفنی و ثبت نام مشاوره ماهانه و همکاری در اجرای برنامه های آموزشی مدارس برترین مشاور پروازی کنکور ایران با بیشترین تعداد همایش ها و سمینارهای آموزشی در ۲۹ استان کشور منشی : واتساپ/ایتا 09358960503 www.alirezaafshar.org
اطلاعات کاربری
آرشیو
  • فروردين 1402
  • اسفند 1401
  • بهمن 1401
  • دی 1401
  • آذر 1401
  • آبان 1401
  • شهريور 1401
  • مرداد 1401
  • تير 1401
  • خرداد 1401
  • ارديبهشت 1401
  • فروردين 1401
  • اسفند 1400
  • بهمن 1400
  • دی 1400
  • آذر 1400
  • آبان 1400
  • مهر 1400
  • شهريور 1400
  • مرداد 1400
  • تير 1400
  • خرداد 1400
  • ارديبهشت 1400
  • فروردين 1400
  • اسفند 1399
  • بهمن 1399
  • دی 1399
  • آبان 1399
  • مهر 1399
  • شهريور 1399
  • مرداد 1399
  • تير 1399
  • خرداد 1399
  • ارديبهشت 1399
  • فروردين 1399
  • بهمن 1398
  • دی 1398
  • آذر 1398
  • مهر 1398
  • شهريور 1398
  • مرداد 1398
  • خرداد 1398
  • ارديبهشت 1398
  • فروردين 1398
  • اسفند 1397
  • ارديبهشت 1397
  • فروردين 1397
  • اسفند 1396
  • دی 1396
  • آذر 1396
  • مهر 1396
  • شهريور 1396
  • مرداد 1396
  • تير 1396
  • ارديبهشت 1396
  • اسفند 1395
  • آذر 1395
  • آبان 1395
  • مهر 1395
  • شهريور 1395
  • مرداد 1395
  • تير 1395
  • خرداد 1395
  • ارديبهشت 1395
  • فروردين 1395
  • اسفند 1394
  • بهمن 1394
  • دی 1394
  • آذر 1394
  • آبان 1394
  • مهر 1394
  • شهريور 1394
  • مرداد 1394
  • تير 1394
  • خرداد 1394
  • ارديبهشت 1394
  • فروردين 1394
  • اسفند 1393
  • بهمن 1393
  • دی 1393
  • آذر 1393
  • آبان 1393
  • مهر 1393
  • شهريور 1393
  • مرداد 1393
  • تير 1393
  • خرداد 1393
  • ارديبهشت 1393
  • فروردين 1393
  • اسفند 1392
  • بهمن 1392
  • دی 1392
  • آذر 1392
  • آبان 1392
  • مهر 1392
  • شهريور 1392
  • مرداد 1392
  • تير 1392
  • خرداد 1392
  • ارديبهشت 1392
  • فروردين 1392
  • اسفند 1391
  • بهمن 1391
  • دی 1391
  • آبان 1391
  • مهر 1391
  • شهريور 1391
  • مرداد 1391
  • تير 1391
  • خرداد 1391
  • ارديبهشت 1391
  • فروردين 1391
  • اسفند 1390
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 981
  • کل نظرات : 27216
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 11813
  • آی پی امروز : 228
  • آی پی دیروز : 259
  • بازدید امروز : 1,095
  • باردید دیروز : 2,084
  • گوگل امروز : 66
  • گوگل دیروز : 96
  • بازدید هفته : 6,898
  • بازدید ماه : 11,435
  • بازدید سال : 267,326
  • بازدید کلی : 13,236,657
  • حمایت از همایش ها

    برای تبادل لینک از

    انتهای صفحه و تبادل لینک

    هوشمند استفاده کنید و برای

    حمایت از مرکز مشاوره تحصیلی

    و استفاده هرچه بیشتر داوطلبان

    کنکور از کلاس های رایگان مشاور

    کنکور استاد علیرضا افشار،

    بنر ما را در سایت خود قرار دهید

    بنر 1 

    بنر 2 

    بنر 3


    بنرسایت مشاور کنکور 


    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد